تعداد سال های تمدن و پیشینه فرهنگیتان هر چقدر بیشتر باشد ، انبار چوبتان برای آتش بی فرهنگی ها فربه تر است...
تیک تیکِ ساعتِ درجازدهِ رهگذرِ پیرِ خموش
پارس اون سگ پدرِ ظالمِ پر حجره ِبیداد ، فروش
دلِ خسته ...کفشِ پاره ...مردکِ یه لاقبا
بوی تندِ نفتِ سفره! پدرایِ ژنده پوش
صف تلخِ ازدیادِ گشنگانِ یک سبد
بوی تبعیض و سکوت و ممنوعه های گوگوش
لابلای خونه های کاهگلیِ ته شهر
بوسه های پرِ ترس جنسیت های خموش
نعره شلاقِ منحوس... روی فریادِ یه مرد
سینمای خانگیِِ دار و اعدام توی شوش
هق هقِ اونهمه مادر ، پشت تابوت سه رنگ
اونهمه غواص تنها ، توی چنگِ اون وحوش
همه خسته، همه تنها ،همه بغض آلود و مسخ
رقصِ رقاصه شوم و چشمِ مستِ کدخدایِ تن فروش
اونطرف کودک واکسی، توی آرزوی کفش
این طرف ،بابک زنجانی وبچه طلاب ،توی پورش
خلاصه شهر پر آشوب غریبانهِ من
شده سردمدار دین توی جهان دین فروش
همه آتئیست و فایِم...پشت یک نام قشنگ
تو دلاشون گم شده نسل خداشون مثل موش
صف این زجه بلنده، انتهای این غزل
سر به دارت می نهند(گیج بلند) ،،،آن هم نوش
بزن چوپان فلوتت را...که من سرگرم پالمِ توی شیرم...
بزن از ازدیاد گرگ...من امروز پشت افتادن یک لایک بلند
توی این همهمه قفل کبوترهای آزاد درگیرم
بزن چوپان ...خیالت تخت ...تفنگی نیست...پلنگی نیست...دیگر حتی نمیبینم برایم تکه سنگی نیست...
بزن که مادرم رفته به نذرِ بیژن ...امروزم!
بزن چوپان که گوسفندان همه مشغول نشخوارند...
خیالت تلخ...سرم گرمه به آویزی...کزآن سلفی بیاویزم...
بزن چوپان فلوتت را که حتی در لبه ...پرتگاه
نمیبینم جلو پارا...فلوتت بسته چشم هارا...
دیگه چشمی به اون بالا ...نمی دوزم، نمی دوزم